محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

دخترم شیرین تر از عسل

دلتنگی بابا

سلام دختر نازم الان که این مطلب را برات مینویسم سر کارهستم  البته ساعت استراحتمه میخواستم بگم که دلم خیلی برات تنگ شده هرلحظه همش به تو واینده ای که در انتظارته فکر میکنم امیدوارم هرچه زودتر این روزها زودتر تموم بشه ومن زود بیام پیشت راستی عکسی را که لب رودخونه گرفتیم برات میزارم که ببینی .دوستت دارم.بابا
26 مهر 1391

افرین به دخترم

هدیه الهی من! دختر قشنگم دیشب که زن عمو مریم خونمون بود داشتم بهش میگفتم که خانمی تلاش میکنه ولی هوز نتونسته کامل غلت بزنه بعد از این حرف رفتم توی اشپزخانه که زن عمو صدام زد و گفت بیا ببین که محیا غلت زده برای اولین بار خیلی خوشحال شدم مامانی فدات عزیزم عمرم و جونم زندگی با تو قشنگه   مامانی قربون خودتو اون دست و پای بلوری و کوچیکت ...
26 مهر 1391

به امید دیدار عشقم

سلام شیرین زبونم امروز عصر بابا مصطفی موقعی که میخواست بره سر کار(شیراز)گل دخملی خواب بودی بابا اروم بوست کرد و رفت دلم براش تنگ میشه اخه این دفعه بیشتر از سری های قبل کنارمون بود وحسابی بهش عادت کرده بودیم  خیلی خوش گذشت به امید دیدار هر چه زودتر  مصطفی جونم دوست دارم ...
26 مهر 1391

مامانی غافلگیر شد!

عروسکم دیشب بابا جون مارا برد پارک خوش گذشت هوا یکم سرد بود هر چند دیگه دیر وقت بود ولی رفتیم خونه عمه جون(عمه مامان)سر بزنیم بعد از خوردن چای و میوه یه هو عمو بلند شد رفت تو اتاق وقتی برگشت گفت محیا را بیار گوشهاشو سوراخ کنم من که حسابی جا خوردم مخالفت کردم گفتم هنوز زوده ولی... این اتفاق ساعت یک بامداد اتفاق افتاد! خلاصه عمه جون محکم گرفتت توی بغلش و عمو با دستگاه مخصوص گوشهات را سوراخ کرد حسابی گریه کردی ولی بعدش اروم شدی مبارک عزیزم ادامه مطلب یادت نره اینم عکسهای پارک که رفتیم من میترسم بابا جون دستمو ول نکنننننننننننننننننننن! دیدی بابا...
26 مهر 1391

به امید دیدار

سلام قند عسلم امروز صبح زود مامان پروانه و اقا جون و خاله ها رفتند مشهد این چند روزی که پیش ما بودند خیلی خوش گذشت همیشه میگن روزهای خوب زود میگذره راست میگن! پی نوشت:عزیزم امروز هم اقا جون رفت تهران چون یکم اذیت بود و میخواست بره دکتر دختر نازم برای اقا جون دعا کن زودی خوب بشه و دوباره بیاد پیشمون
26 مهر 1391

گل دخملم چی کرده!

سلام گرمی خونه ی من چند شب پیش رفته بودیم کنار اب وقتی امدیم خونه لباسهات را دراوردم و کذاشتم کنارت تا برم لباسهای خوابت را بیارم و تنت کنم وقتی امدم دیدم لباست را کذاشتی توی صورتت و داری باهاش بازی میکنی تازه چقدر هم خوشحال هستی وایییییی خدا مامان فدای این خندهای صدا دار و بلندت بره فرشته کوچولوی من یه روز اجی مهسا امده بود خونمون و داشت باهات بازی میکرد اما چه بازی!اومدم دیدم تو رو بسته به کمرش تو هم خوشحال چه شیطونایی هستین گل دخملا ...
26 مهر 1391

تا ابد عاشقت خواهم ماند...

دختر نازم دیروز سومین سالگرد ازدواج مامان راضیه و بابا مصطفی بود خیلی زود گذشت انگار همین دیروز بود شب عروسی ما بارون شدیدی میامد برق هم رفته بود یادش بخیر شب به یاد ماندنی بود توی این چند سال خیلی چیزها را یاد گرفتیم و تجربه کردیم هر روز زندگیمون از روز قبل بهتر و شیرینتر میشه و الان با وجود تو بهتر و عاشقانه ترهست  مصطفی جان همسر عزیزم دوستت دارم   ...
26 مهر 1391